جوجه اردک زشت
این داستان قدیمی درباره ی دوستی با کسانی است که با شما تفاوت دارند. آیا جوجه اردک زشت دوستی پیدا خواهد کرد؟ داستان را تماشا کنید.
متن داستان
Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg.
One day, the five little eggs started to crack. Tap! tap! tap!
Five, pretty, yellow baby ducklings came out.
Bang! bang! bang! One big ugly duckling came out.
“That’s strange,” thought Mummy Duck.
Nobody wanted to play with him. “Go away!” said his brothers and sisters. “You’re ugly!”
The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends.
“Go away!” said the pig. “Go away!” said the sheep. “Go away!” said the cow. “Go away!” said the horse.
No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow!
The ugly duckling found an empty barn and lived there.
He was cold, sad and alone. The spring came.
The ugly duckling left the barn and went back to the pond.
He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird!
“Wow!” he said. “Who’s that?” “It’s you”, said another beautiful white bird.
“Me?” “But I’m an ugly duckling.” “Not anymore.”
“You’re a beautiful swan like me.” “Do you want to be my friend?”
“Yes” he smiled. All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.
ترجمه داستان
مامان اردکه در مزرعه ای زندگی می کرد. در لانه اش، پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت.
روزی، پنج تخم کوچک شروع به ترک برداشتن کردند. تپ! تپ! تپ!
پنج جوجه اردک زرد زیبا بیرون آمدند.
بنگ! بنگ! بنگ! یک جوجه اردک زشت بزرگ بیرون آمد.
مامان اردکه با خود فکر کرد: “این عجیب است!”
هیچ کس نمی خواست با او بازی کند. برادران و خواهرانش گفتند: “برو کنار! تو زشتی!”
جوجه اردک زشت ناراحت بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
خوک گفت: “برو کنار!” گوسفند گفت: “برو کنار!” گاو گفت: “برو کنار!” اسب گفت: “برو کنار!”
هیچ کس نمی خواست دوستش باشد. هوا داشت سرد می شد، و می خواست برف ببارد.
جوجه اردک زشت طویله ای خالی پیدا کرد و آنجا زندگی کرد.
او سردش بود و ناراحت و تنها بود. بهار آمد.
جوجه اردک زشت طویله را ترک کرد و به دریاچه برگشت.
او بسیار تشنه بود و نوکش را در آب فرو برد. او یک پرنده ی زیبا و سفید دید.
او گفت: “واو! او کیست؟” پرنده ی سفید زیبای دیگری گفت: “آن تویی!”
“من؟” “ولی من یک جوجه اردک زشتم!” “دیگر نه!”
“تو یک قوی زیبا مانند من هستی. می خواهی با من دوست باشی؟”
“بله” او لبخند زد. تمام حیوانات دیگر در حالی که دو قو با هم پرواز کردند، آن ها را تماشا کردند. دوست برای همیشه.
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید