داستان کوتاه – The Sneaky Rabbit

خرگوش زیرک

این داستان قدیمی درباره ی زیرکی خرگوش در حقه زدن به ببر است. آیا خرگوش موفق خواهد شد فرار کند؟ تماشا کنید!

راهنمای مطالعه ی داستان کوتاه:

۱. ابتدا می توانید یکی دوبار ویدیوی داستان را به صورت تصویری ببینید تا گوشتان به جملات عادت کند و خلاصه ای از داستان را متوجه شوید.

۲. اگر چیزی متوجه نشدید نگران نشوید. می توانید از متن داستان کمک بگیرید. ویدیو را پخش کنید و همزمان با متن پیش بروید. می توانید این کار را چندین بار انجام دهید. 

۳. حالا برای درک بیشتر متن داستان را به همراه ترجمه ی آن مطالعه کنید.

۴. می توانید در مرحله آخر، بعد از پخش هر جمله در ویدیو، آن را متوقف کرده و با صدای بلند تکرار کنید. به این روش، تکنیک سایه یا Shadowing گفته می شود. این روش به تقویت مکالمه و تقویت توانایی های شنیداری شما کمک می کند. 

متن داستان

One night, when the moon was very bright, Rabbit was nesting near a pond. 

He was very tired and wanted to go to sleep, but he was scared the tiger was going to eat him up. 

Rabbit tried and tried to stay awake. He looked up at the sky and started to count the stars. 

Soon Rabbit was fast asleep. Suddenly, a loud booming voice woke him up.

It was tiger! “Aha! Now I’ve got you, little rabbit! You’ll be perfect in my soup!”

Rabbit was very frightened. but he had an idea.

He looked in the water and saw the reflection of the moon. It looked like a big lump of cheese.

He moved his mouth pretending to eat and said, “Mmm, yum, yum, yum! Ah, Tiger, I’m happy to see you! Yum, yum!” 

“Come and share this delicious white cheese with me. Yum. yum. yum. I’m keeping it fresh for you in the pond.” 

Tiger loved white cheese. He licked his lips.

“Mmm, yum, I can see the cheese, but how do you get it out of the pond?” he asked.

“Easy” said rabbit. “I tie this stone around my foot and jump in. Do you want to try?”

Tiger tied the stone around his foot and jumped into the pond. Splash! 

Rabbit ran away, saying “Ha, ha! Now you’re the one in the soup!” 

ترجمه داستان

یک شب، وقتی ماه بسیار روشن بود خرگوش کنار دریاچه ای درحال استراحت بود. 

او خیلی خسته بود و می خواست بخوابد، اما می ترسید که ببر او را بخورد. 

خرگوش سعی کرد تا بیدار بماند. او به آسمان نگاه کرد و شروع کرد به ستاره شمردن. 

به زودی خرگوش به خواب رفت. ناگهان، صدای بلندی او را بیدار کرد. 

ببر بود. “آها! حالا گرفتمت خرگوش کوچولو! تو در سوپ من عالی خواهی شد.”

خرگوش بسیار ترسیده بود اما ایده ای داشت. 

او به آب نگاه کرد و بازتاب ماه را در آب دید. بازتاب شبیه تکه ای پنیر شده بود. 

او دهانش را تکان داد و وانمود به خورد کرد. “ممم! به به! ببر من بسیار خوشحالم که تو را می بینم!”

“بیا و این پنیر خوشمزه را با من بخور! به به! من آن را در  آب برای تو تازه نگه می دارم.”

ببر پنیر سفید خیلی دوست داشت. او لب هایش را لیسید. 

ببر پرسید: “به به! من پنیر را می بینم اما چگونه آن را از آب بیرون می آوری؟”

خرگوش گفت: “به آسانی! این سنگ بزرگ را دور پایم می بندم و می پرم داخل. می خواهی امتحان کنی؟”

ببر سنگ را دور پایش بست و به داخل دریاچه پرید. شلپ!

خرگوش فرار کرد و گفت: “ها! ها! حالا تو کسی هستی که در سوپ قرار دارد!”

 

   اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید   

0/5 (0 نظر)

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *