داستان کوتاه – The Ramadan Lantern Story

داستان فانوس رمضان

رمضان زمان خاصی از سال در تقویم اسلامی است. چه اتفاقی در این زمان برای شاهزاده می افتد؟ داستان را تماشا کنید. 

راهنمای مطالعه ی داستان کوتاه:

۱. ابتدا می توانید یکی دوبار ویدیوی داستان را به صورت تصویری ببینید تا گوشتان به جملات عادت کند و خلاصه ای از داستان را متوجه شوید.

۲. اگر چیزی متوجه نشدید نگران نشوید. می توانید از متن داستان کمک بگیرید. ویدیو را پخش کنید و همزمان با متن پیش بروید. می توانید این کار را چندین بار انجام دهید. 

۳. حالا برای درک بیشتر متن داستان را به همراه ترجمه ی آن مطالعه کنید.

۴. می توانید در مرحله آخر، بعد از پخش هر جمله در ویدیو، آن را متوقف کرده و با صدای بلند تکرار کنید. به این روش، تکنیک سایه یا Shadowing گفته می شود. این روش به تقویت مکالمه و تقویت توانایی های شنیداری شما کمک می کند. 

 

متن داستان

Once upon a time there was a young prince who lived alone with his father, the caliph, after his mother died.

The caliph married again but his new wife was often unkind to the prince.

The caliph didn’t care much and this made the young prince very unhappy.

On the 15th day of the month of Sha’aban, the son said to his pet “Let’s not stay here anymore.” 

“Let’s run away because nobody here cares about us.”  So they both ran away into the jungle.

After a long time, they came to a grand palace which belonged to a lonely ghoul. 

“This is the awful ghoul’s palace.” said the prince “but we are very hungry and cold and he might be asleep. Let’s sneak in and rest till the morning”

But the ghoul wasn’t asleep. He was watching them.

The prince found a bed and fell asleep. When he woke up, he was surrounded by golden prison bars: he was in a jail!

The ghoul said, “I know all about your evil step-mother. Your father doesn’t love you. I’m lonely so I’ll keep you here as my pet!”

The little prince pleaded with the ghoul to set him free.

Finally, the ghoul growled, “I’ll send your pigeon home. If the caliph misses you, he’ll follow the pigeon back here and save you. If not, you’ll spend the rest of your life here!”

The pigeon raced to the caliph’s palace. 

Since his son had ran away, the caliph cried and prayed every night that he would see him before the holy month of Ramadan.

On the last night of Sha’aban, he felt that his son was close. He opened the window and found the pigeon sitting on the ledge! 

He knew that he had to follow the pigeon – but it was really dark. 

A princess, the caliph’s sister, suggested that everyone in the palace held a candle and lit the way for the grieving father. 

In minutes, the news spread. Every man, woman and child held a candle and followed the caliph.

On their way, the children sang songs to celebrate the beginning of the holy month of Ramadan. 

The prince heard the songs and saw the light from his prison window.

He knew it was his father. The ghoul was touched by the whole scene:

He whispered, “I was mistaken. Your father deserves a second chance. Go back home.”

The young prince was reunited with his father. They returned to the caliph’s palace and fasted together on the first day of Ramadan. 

To reward his loyal subjects, the caliph gave them gold lanterns to put outside their houses. 

Then he ordered his ministers to light the streets and mosques with colorful lamps.

Since that day, children have bought lanterns to mark the beginning of the holy month of Ramadan. 

 

ترجمه داستان

روزی روزگاری، شاهزاده ای جوان بعد از مرگ مادرش با پدرش خلیفه زندگی می کرد. 

خلیفه دوباره ازدواج کرد اما همسر جدیدش اغلب با شاهزاده بدرفتاری می کرد.

خلیفه اهمیتی نمی داد و این مسئله باعث ناراحتی شاهزاده شده بود. 

در روز پانزدهم ماه شعبان، پسرک به حیوان خانگی اش گفت: “بیا دیگر اینجا نمانیم.”

“بیا از اینجا فرار کنیم چون برای هیچ کس اهمیتی نداریم.” پس آن دو به سمت جنگل فرار کردند. 

بعد از مدت زیادی، آنان به قصر بزرگی رسیدند که به غول تنهایی تعلق داشت. 

شاهزاده گفت: “اینجا فصر غول بدجنس است. اما ما خیلی گرسنه ایم و سردمان است و ممکن است او خوابیده باشد. بیا یواشکی برویم داخل و تا صبح استراحت کنیم.”

اما غول خواب نبود. او داشت آن ها را تماشا می کرد.

شاهزاده تختی پیدا کرد و خوابش برد. هنگامی که بیدار شد، با میله های طلایی محاصره شده بود: او زندانی شده بود! 

غول گفت: “من درباره ی نامادری خبیث تو می دانم! پدرت تو را دوست ندارد من تنها هستم پس تو را به در خانه ام نگه می دارم!” 

شاهزاده به غول التماس کرد که او را آزاد کند. 

در آخر، غول غرولندکنان گفت: “من کبوترت را به خانه می فرستم. اگر خلیفه دلش برایت تنگ شد، تا اینجا به دنبال کبوتر خواهد آمد و تو را نجات خواهد داد. اگر نه، تو باقی عمرت را اینجا سپری خواهی کرد.”

کبوتر با شتاب به سمت قصر خلیفه پرواز کرد.

از زمانی که پسرش فرار کرده بود، خلیفه هر شب گریه و دعا کرده بود که او را تا قبل از ماه رمضان ببیند. 

آخرین شب ماه شعبان، او حس کرد که پسرش نزدیکش است. او پنجره را باز کرد و کبوتر را دید که روی لبه نشسته است. 

او می دانست که باید دنبال کبوتر برود – اما خیلی تاریک بود. 

شاهزاده خانم – خواهر خلیفه، پیشنهاد داد که همه در قصر شمع روشن کنند و راه را برای پدر عزادار روشن کنند. 

در چند دقیقه، خبرها پیچید، مرد، زن و بچه، شمعی در دست گرفته و به دنبال خلیفه به راه افتادند. 

در راه، بچه ها سرودهایی می خواندند که آغاز ماه رمضان را جشن بگیرند. 

شاهزاده سرودها را شنید و نور شمع ها را از پنجره ی زندان دید.

او می دانست که پدرش آمده. غول تحت تاثیر این صحنه قرار گرفته بود. 

او زمزمه کرد: “من اشتباه می کردم. پدرت لیاقت شانس دومی را دارد. به خانه برگرد.” 

شاهزاده ی جوان به پدرش بازگشت. آنان به قصر خلیفه برگشتند و روز اول ماه رمضان را روزه گرفتند. 

برای جایزه دادن به زیردستانش، به آنان فانوس های طلا داد تا بیرون خانه هایشان قرار دهند. 

سپس به وزیرانش دستور داد تا خیابان ها و مسجدها را با چراغ های رنگی نورانی کنند.

از آن روز به بعد، کودکان فانوس می خرند تا روز اول ماه رمضان را مشخص کنند. 

 

   اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید   

 

0/5 (0 نظر)

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *