داستان کوتاه – The Mummy

مومیایی

دو پسربچه برای تعطیلات به دیدن اهرام ثلاثه ی مصر می روند. چه ماجراجویی هایی خواهند داشت؟ 

راهنمای مطالعه ی داستان کوتاه:

۱. ابتدا می توانید یکی دوبار ویدیوی داستان را به صورت تصویری ببینید تا گوشتان به جملات عادت کند و خلاصه ای از داستان را متوجه شوید.

۲. اگر چیزی متوجه نشدید نگران نشوید. می توانید از متن داستان کمک بگیرید. ویدیو را پخش کنید و همزمان با متن پیش بروید. می توانید این کار را چندین بار انجام دهید. 

۳. حالا برای درک بیشتر متن داستان را به همراه ترجمه ی آن مطالعه کنید.

۴. می توانید در مرحله آخر، بعد از پخش هر جمله در ویدیو، آن را متوقف کرده و با صدای بلند تکرار کنید. به این روش، تکنیک سایه یا Shadowing گفته می شود. این روش به تقویت مکالمه و تقویت توانایی های شنیداری شما کمک می کند. 

 

 

متن داستان

Bassma and Hossam are on holiday with their parents. They’ve come to see the pyramids near Cairo. There are lots of things to see.

Basma and Hossam are lost. “Look, there’s a door in the pyramid!” 

“What’s this strange writing?” “What’s on the door?” “The door’s opening!”

Basma and Hossam go through the door into a long, dark tunnel. There are colorful pictures on the walls. 

“Who are you?” “I am the goddess Isis. Who enters the tomb with the secret password?”

“We are Basma and Hossam.” “You may pass.” 

In the tunnel, the children see another picture. “This is the goddess Bastet. “Miaow! you may pass.” 

“I am Thoth. I am the god of writing. You broke the code to enter the tomb. You may pass.” 

Basma and Hossam go into a small, dark room. There is something in the middle – a tomb. 

“Let’s have a look. Maybe there’s treasure.” 

“Aaagh! A mummy!” The mummy is chasing Basma and Hossam. 

No! Basma and Hossam are chasing the mummy. 

The mummy runs back into the pyramid and along the tunnel, Basma and Hossam bang the door.

“Wow, what an escape! Now, let’s find everyone.” 

 

ترجمه داستان

باسما و حسام به همراه والدینشان در تعطیلات هستند. آن ها برای دیدن اهرام نزدیک قاهره آمده اند. چیزهای زیادی برای دیدن وجود دارد. 

باسما و حسام گم شده اند. “ببین! دری در هرم است!”

“این نوشته ی عجیب چیست؟” “چه چیزی روی در است؟” “در، در حال باز شدن است.”

باسما و حسام از داخل در وارد تونلی تاریک و طولانی می شوند. تصاویر رنگی زیادی روی دیوار است. 

“تو که هستی؟” “من الهه آیسیس هستم. چه کسی با رمز عبور وارد آرامگاه شده است؟” 

“ما باسما و حسام هستیم.” “شما می توانید عبور کنید.” 

در تونل بچه ها تصویر دیگری می بینند. “این الهه باستت است.” “میو! می توانید رد شوید!”

“من ثاث هستم! من خدای نویسندگی هستم. شما رمز عبور برای ورود به آرامگاه را پیدا کردید! شما می توانید رد شوید!” 

باسما و حسام وارد اتاق کوچک تاریکی می شوند. چیزی آن میان است – یک آرامگاه. 

“بیا نگاهی بیندازیم. شاید گنجی باشد!”

“وااای! یک مومیایی!” مومیایی باسما و حسام را دنبال می کند. 

نه! باسما و حسام مومیایی را دنبال می کنند. 

مومیایی به داخل هرم و در امتداد تونل می دود. باسما و حسام در را می کوبند. 

“واو! چه فراری! حالا بیا همه را پیدا کنیم.”

 

 

   اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید  

0/5 (0 نظر)

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *