داستان کوتاه – The Magic Spell

طلسم جادویی

بیلی و تام می خواهند جادوگر بشوند و  یک طلسم جادو بسازند. آیا موفق خواهند شد؟ داستان را تماشا کنید. 

راهنمای مطالعه ی داستان کوتاه:

۱. ابتدا می توانید یکی دوبار ویدیوی داستان را به صورت تصویری ببینید تا گوشتان به جملات عادت کند و خلاصه ای از داستان را متوجه شوید.

۲. اگر چیزی متوجه نشدید نگران نشوید. می توانید از متن داستان کمک بگیرید. ویدیو را پخش کنید و همزمان با متن پیش بروید. می توانید این کار را چندین بار انجام دهید. 

۳. حالا برای درک بیشتر متن داستان را به همراه ترجمه ی آن مطالعه کنید.

۴. می توانید در مرحله آخر، بعد از پخش هر جمله در ویدیو، آن را متوقف کرده و با صدای بلند تکرار کنید. به این روش، تکنیک سایه یا Shadowing گفته می شود. این روش به تقویت مکالمه و تقویت توانایی های شنیداری شما کمک می کند. 

 

متن داستان

Billy and Tom pretended to make a magic potion. They found a big black cooking pot. 

Billy threw in his toenail clippings and a smelly sock.

Tom found seven dead flies and some spider’s web. 

They danced around the pot, chanting. “Abracadabra!” Billy called.

“Nothing has happened!” said Billy, disappointed.

Billy felt his nose and ears, and looked in a mirror. 

“Aargh!” He called to his mum, “I’m going to bed!” 

But instead, he searched nearly all night on the internet for a cure.

At last, he found www.helpforbadspells.com and tried everything.  

Nothing seemed to work. He fell asleep, tired out.

Next morning, his mum came in. “Time for school!” 

“I can’t go, Mum. I look like an elephant.” 

“Don’t be silly, what an excuse!” she said. 

“Hooray! I can go to school!” 

ترجمه داستان

بیلی و تام وانمود می کردند که یک معجون جادویی درست کنند. آنان یک دیگ بزرگ آشپزی پیدا کردند. 

بیلی ناخن های گرفته شده اش و یک جوراب بدبو را داخل آن انداخت. 

تام هفت حشره ی مرده و مقداری تار عنکبوت پیدا کرد. 

آنان دور دیگ می چرخیدند و می خواندند: “آبراکادابرا!” 

بیلی ناامیدانه گفت:‌ “هیچ اتفاقی نیفتاده!” 

بیلی بینی و گوش هایش را حس کرد و به آینه نگاهی انداخت. 

 او مادرش را صدا زد و گفت: “آخ! من به تخت می روم.” 

اما در عوض، او تمام شب را در اینترنت دنبال راه معالجه ای گشت. 

بالاخره، او سایت www.helpforbadspells.com را پیدا کرد و همه چیز را امتحان کرد.

هیچ چیز کارگر نبود. او خسته به خواب رفت. 

صبح روز بعد، مادرش وارد اتاق شد. “زمان مدرسه رفتن است!”

“من نمی توانم بروم مادر. من شکل یک فیل هستم!”

او گفت: “نادان نباش! چه بهانه ای!”

“هورا! می توانم به مدرسه بروم!”

   

 اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید  

5/5 (1 نظر)

Leave a Reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *