ماهی جادویی
این داستان قدیمی درباره ی پیدا کردن ماهی خاصی است. آیا رابرت و پدربزرگش می توانند ماهی جادویی را بگیرند؟ داستان را تماشا کنید.
متن داستان
Everyday, Robert’s grandfather went fishing. One day, Robert asked to go too.
“Well, I want to catch the magic fish. The first person to eat it will become the cleverest person in the world. Can you help me?”
“Yes!” said Robert and they went fishing. First, they caught a yellow fish with purple spots.
“Wow! Is that the magic fish?” asked Robert. “No!” said his grandfather.
Then they caught a blue fish with red stripes. “Is that the magic fish?” asked Robert.
“No” said his grandfather. Suddenly, they caught a big, beautiful silver fish with pink and green diamonds.
Robert’s grandfather jumped for joy. It was the magic fish!
They started to cook the fish, and his grandfather went to get some more wood.
He asked Robert to watch the fish, but not to eat any of it.
Robert watched the fish very carefully. He saw a tiny bubble on its tail.
He touched it with his finger. “Pop!” the bubble burst. The fish was very hot and burnt his finger.
Ouch! He put his finger in his mouth. When his grandfather came back, he saw that something was different.
“Did you touch the fish?” asked his grandfather.
“Yes, I’m sorry.” said Robert. His grandfather sighed a happy sigh and gave Robert a big hug.
“The magic fish chose you. You are the cleverest boy in the world, and I am the proudest grandfather ever.”
ترجمه داستان
پدربزرگ رابرت هرروز به ماهیگیری می رفت. روزی رابرت از او خواست که با او برود.
“خب می خواهم ماهی جادویی را بگیرم. اولین کسی که آن را بخورد باهوش ترین فرد زمین خواهد شد. می توانی مرا کمک کنی؟”
رابرت گفت: “بله!” و آنان به ماهیگیری رفتند. اول آن ها ماهی زردی با نقطه های بنفش گرفتند.
رابرت پرسید: “واو! آیا آن ماهی جادویی است؟” پدربزرگش گفت: “نه!”
سپس ماهی آبی با راه راه های قرمز گرفتند. رابرت پرسید: “آیا آن ماهی جادویی است؟”
پدربزرگش گفت: “نه!” ناگهان آنان یک ماهی نقره ای بزرگ و زیبا با نگین های صورتی و سبز گرفتند.
پدربزرگ رابرت با شادی بالا پرید. ماهی جادویی بود!
آن ها ماهی را پختند و پدربزرگش رفت تا چوب بیشتری بیاورد.
او از رابرت خواست تا مواظب ماهی باشد اما آن را نخورد.
رابرت با دقت زیادی مواظب ماهی بود. او حباب کوچکی روی دم او دید.
او با دستش آن را لمس کرد. حباب ترکید. “پاپ!” ماهی بسیار داغ بود و دست او را سوزاند.
آخ! او انگشتش را در دهانش گذاشت. وقتی پدربزرگش برگشت، دید که چیزی تغییر کرده است.
او گفت: “آیا به ماهی دست زدی؟”
رابرت گفت: “بله من متاسفم.” پدربزرگش نفس راحتی کشید و او را در آغوش گرفت.
“ماهی جادویی تو را انتخاب کرد. تو باهوش ترین آدم دنیا هستی و من مغرورترین پدربزرگ دنیا!”
اگر علاقمند به مطالعه ی داستان های متوسط بیشتر هستید کلیک کنید